سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دستنوشته
جمعه 94 آبان 29 :: 12:52 عصر :: نویسنده : Z.R

فنجان قهوه دستش بود خیره شده بود به منظره بیرون .اسمون انگار دلش گرفته بود درست مثل اون داشت خیلی شدید میبارید و قطره های بارون تند تند به شیشه میخورد و صدای ارمبخش اما غمگینی داشت دختر یاد اولین شبی افتاد که اون رو دیده بود اون شب هم بارون میبارید شبی که دختر عاشق شد واقعا زیبا بود بهترین حس دنیا رو داشت حس میکرد بارون زیباترین اتفاق زندگیه چون تو یه شب بارونی زیباترین اتفاق براش افتاده بود اما الان هر وقت بارون میاره اشک از چشمانش جاری میشه...فنجان قهوه را نوشید و به رفتن تلخ معشوقش فکر کرد...





موضوع مطلب :